مترسک, امید اسماعیلی [novels to read in english .TXT] 📗
- Author: امید اسماعیلی
Book online «مترسک, امید اسماعیلی [novels to read in english .TXT] 📗». Author امید اسماعیلی
- آره راست میگم، من تو حسابم یه خرده پس انداز دارم میرم میگیرم و میام بهت میدم.
پا شد و رفت بانک. حاج علی هم شروع کرد به دعا کردن و الهی هر چی از خدا میخواهی بهت بده و از این حرفها. دقایقی بعد پول پول منتقل شد از دست الیاس به دست حاج علی. حاج علی الیاس را ماچ کرد و بهش گفت: قربونت بشم دیدار به قیامت! ما همه یهو زل زدیم به حاج علی ولی امان از حماقت. الیاس نمیدونم واسه چی شروع کرد به خندیدن (فکر کنم چون نمیدونست اون موقع چکار کنه خندید!) عباس و صابر هم پشت سرش زدند زیر خنده. یعنی چی دیدار به قیامت؟ اون لحظه نفهمیدم.
فردای همون روز حاج علی پیاده اومده بود و ما فکر میکردیم ماشین را گذاشته صافکاری. اولین نوبت چایی دهی و صبحانه که شد حاج علی وارد اتاق ما شد و شروع کرد به چیدن چایی روی میزها به همراه صبحانه. همینطور که این کار را میکرد زبونش هم میچرخید و صحبت میکرد: راستش دیروز به زنم یعنی همون دومی که غر میزد گفتم از یکی از همکارهام سیصد هزار تومان دستی گرفتم . خیلی خوشحال شد و گفت: چه دوستها و همکارهای خوبی داری! ولی قرار شد که این پول را دستش نزنیم شاید اصلا برگردونم به آقا الیاس. آقا الیاس هم سری تکون داد و همونطور که چاییش را میخورد قند را گوشه لپش داد و گفت: قابل نداره حاج علی حالا بهش احتیاج ندارم اگه زخم دیگه ای تو زندگیت هست به اون بزن، هر موقع هم که حقوقتو گرفتی پول منو پس بده. عباس رو کرد به حاج علی و گفت: پس چرا امروز با ماشین نیومدی تو که نبردیش صافکاری؟ حاج علی یه چرخی زد و نگاهی به عباس انداخت: آره نبردم ولی بردمش نمایشگاه واسه فروش تا یه ماشین جدید بخرم ولی حیف. صابر گفت: چرا حیف؟
- چون اگه فقط یک میلیون دیگه داشتم با سیصد تومن آقا الیاس که خودش میگه الآن نمیخواد و پول ماشین که قرار شده بنگاهی بهم بده اون ماشین را میخریدم.
عباس گفت: کدوم ماشین؟
- همونی که داخل نمایشگاه بود. حاج علی همین که این را گفت خودشو زد به فکر کردن. صابر از جای خودش بلند شد و رفت سمت حاج علی: خب صبر کن تا حقوقتو بدند بعد اون ماشین را بردار. حاج علی نگاهش کرد و گفت: اولا بنگاهی گفته مشتری داره اگر دست نجنبونم میفروشتش، دوما مگه چقدر حقوق بهم میدند و چقدرش میمونه که یک میلیونشو بدم ماشین! تازه پول آقا الیاس را هم باید سر ماه بدم. الیاس یه لبخند احمقانه ای زد ولی چیزی نگفت. صابر رو کرد به عباس و گفت: عباس چقدر تو حسابت داری؟ عباس یه دو دو تا چهار تا کرد و گفت: اگه زنم بهش دست نزده باشه میشه یه چهارصد تومن.
- خب منم ششصد میدم کار حاج علی راه بیفته حقوقشو که گرفت پولمون را پس بده، بعدشم با ماشین جدیدش ما را برسونه یه پولی هم بهش میدیم.
الیاس هم بلند شد و رفت سمت حاج علی: راست میگه عباس، خیلی خوب میشه تا کی باید با این اتوبوسهای لکنته بریم و بیایم. پولی که به اتوبوس میدیم را یکماهشو جمع میکنیم و به عنوان حق سرویس میدیم به حاج علی.
حاج علی دهن باز کرد و گفت: شرمندتونم به خدا، البته این ماه نمیتونم پولهاتون را برگردونم ولی قول میدم ماههای بعدی بهتون پس بدم. عباس لبخندی به حاج علی زد و سرش را به چپ خم کرد و زل زد به من: تو چی میگی سهیل؟ من ابروهام را انداختم بالا. عباس گفت یعنی این کار را نکنیم؟ آخه واسه چی؟ این کار واسه همه ما خوب میشه، تو مخالفت نکن و سوار سرویس هم نشو، اصلا چرا باید از تو نظر بخواییم؟ مگه تو هم پول میدی! باشه حاج علی چهارصد من ششصد صابر. دوباره رفتن صابر و عباس سمت بانک و دعاهای حاج علی و بدرقه کردنشون و در انتها دست به دست شدن پولها و رسیدن به دست حاج علی و گفتن قربونتون بشم و دیدار به قیامت و تعجب و خنده الکی و زورکی!
فردای اون روز جمعه بود و زمان استراحت. من هم تو فکر اتفاقهایی که دیروز افتاده بود شناور بودم که چطور همقطارهای من پولهاشون را به حاج علی میدند! آیا حاج علی فردا با اون ماشین میاد و میشه سرویس اونها و من باید پیاده گز کنم! همون روز عباس بهم تلفن زد و دوباره یک سری حرفهای مفت تحویلم داد و بهم گفت واقعا نمک نشناسی! حاج علی انقدر زحمت میکشه و باید تو دردسرها کمکش کنیم و یه شعر هم واسم گفت:
تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی
شنبه من زودتر از همه رسیدم و هنوز حاج علی نیومده بود و در را باز نکرده بود. الیاس و صابر هم با هم و بعد از من اومدند ولی حاج علی نیومد. رسید نوبت عباس که سرو کله اش پیدا بشه ولی باز حاج علی نیومد. چهل و پنج دقیقه منتظر بودیم که هیکل قناس حاج علی را از دور دیدیم. دوان دوان اومد سمت ما و شروع کرد به زبون بازی: امان از این اتوبوسها همیشه تأخیر دارند، وقتی هم میرسند جایی ندارند واسه سوار شدن، شرمنده دیر رسیدم. سریع در را باز کرد و خودشو گذاشت داخل آبدارخونه قبل از اینکه کسی ازش چیزی بپرسه.
داخل اتاق نشسته بودیم و همدیگه را نگاه میکردیم و منتظر صبحانه و چایی اول صبح بودیم که سروکله حاج علی پیدا شد. با چهره ای بشاش اومد داخل و شروع کرد به چیدن صبحانه و چایی بر روی میزهای ما. دوباره زبون بازیهاشو شروع کرد و یک ریز حرف میزد: پنج شنبه از اداره مستقیم رفتم نمایشگاه، ماشین هنوز اونجا بود البته نه ماشین خودم همون ماشینی که میخواستم بخرم. بنگاهی تا منو دید گفت پس کجایی حاج علی؟ ماشینتو فروختم با یه قیمت مناسب. منم شاد و شنگول ازش خواستم که قولنامه ماشین را بنویسه ولی قبل از نوشتن یهو یه چیزی یادم افتاد! عباس گفت: چی؟ همه زل زده بودیم به حاج علی.
- حرف زنم؛ گفته بود ماشین میخواهی بخری باید بزنی به نام من. الیاس گفت: کدومشون؟ حاج علی گفت: دومی، دومی گفته ماشین باید به نام من باشه، واسه همین به بنگاهی گفتم من باید برم خونه و با زنم برگردم، پول ماشینمو که فروختی بده تا برم و زودی برگردم. پول را ازش گرفتم و رفتم خونه. همین که رسیدم خونه و پولها را زن سومیه دستم دید گفت: باریکلا بالاخره اون نعش کشو فروختی؟ گفتم: نازنین کجاست؟ زن دومم! گفت: چکارش داری؟ گفتم: سؤال نپرس فقط بگو کجاست. گفت: رفته بیرون. گفتم: کجا؟ گفت: رفته سر قبر باباش. راست میگفت آخه باباش دو سال پیش عمرشو داد به شما.
- خدا بیامرزتش
- خدا رحمتش کنه
- خدا همه رفتگان را بیامرزه، خلاصه زن سومم گولم زد و گفت ماشین واسه چی میخوایی! تو که الآن یه زنگوله پای تابوت پس انداختی این فردا زندگی نمیخواد؟ اون دو تا عفریته همه مال و منالتو کشیدند بالا، هیچ چیزی هم واسه من نذاشتند! سهم من از تو هم فقط همین بچه است! خونتم که اجاره ایه. حالا خودم هیچی من جوش این بچه را میزنم این بچه آینده نداره؟ تو که یه پات لب گوره! همین که سرتو گذاشتی زمین این دو تا خانباجی منو با بچم میندازند بیرون و باید گوشه خیابون بخوابم.سر این ماه هم که باید خونه را خالی کنیم و بریم یه جای دیگه. اون دو تا زالو هم که انگار نه انگار. فقط راه میرند و ارد میدند. تا حالا شده ازت چیزی بخوام. خلاصه میگفت و گریه میکرد و مخ منو بکار گرفت و آخرشم گفت بهتره با پولت خونه ای زمینی چیزی بخری. گفتم آخه با این چندرغاز پول کی به ما خونه و زمین میده دیگه هم روم نمیشه از کسی پول غرض کنم. در همین موقع حاج علی زل زد به من، منم نگاهمو بردم سمت عباس. بعد که دید دودی از کنده من بلند نمیشه سرشو انداخت پایین تا اینکه ندایی از احمقی رسید! الیاس رو کرد به صابر و گفت: وامت بود که صبح توی اتوبوس گفتی به اسمت دراومده گفتند چهارشنبه به حسابت واریز میشه. گوشهای حاج علی تیز شد البته گوشهای ما هم تیز شد. صابر یه نگاهی به حاج علی کرد و بعد یه نگاهی به من و دوباره نگاهشو برد سمت الیاس: آره چهارشنبه میریزند به حسابم میخوام پیش قسط خونه بدم آخه مردم از کرایه نشینی. الیاس گفت: خب یکاری کن، به خدا اجرشو میبینی، وامتو بده به حاج علی، حاج علی هم بره درخواست وام بده به اداره بعد که دراومد میده به تو، چون تو الآن تا سال دیگه توی خونت هستی و قرارداد داری و نمیخوایی جابهجا بشی. حاج علی سر ماه تو چله سیاه زمستون باید خونشو خالی کنه. صابر سرخ و زرد میشد و چیزی نمیگفت. عباس گفت: حالا مگه چقدر وام گرفتی؟ نکنه همون وام سی میلیونی اداره را میگی؟ الیاس گفت: آره همونه. حاج علی سی میلیون را بگیره و بریزه به حساب تعاونی مسکن اداره برای پیش قسط خونش و خونه را تحویل بگیره، گناه داره به خدا با سه تا زن و پنج تا بچه!
روز چهارشنبه شد و دو باره قضیه رفتن به بانک و این بار حساب به حساب شدن پولها و رفتن سی میلیون تومان پول زبون بسته به حساب حاج علی. قرار هم این شد که حاج علی هر ماه چون قسط منزل داره فعلا خود صابر قسطهای وام را پرداخت کنه تا وام حاج علی دربیاد، و اون موقع حاج علی وامشو بده به صابر و قسطهاشو هم پرداخت کنه و حاج علی هم باید برای صابر سنگ تموم بذاره! دوباره آخرش همون شد و حاج علی با چهره ای بشاش گفت قربون همتون بشم دیدار به قیامت! این بار من هم خندیدم!
چند ماهی از ماجرا میگذشت تا اینکه یک رازی فاش شد! یک روز پستچی نامه ای آورد و داد به من یعنی رئیس شعبه چهار حفاظت فضای سبز منطقه شش. درش را باز کردم و کمی آوردمش بیرون ولی بعد متوجه شدم که نامه خطاب به حاج علیه.خواستم برگردونم داخل پاکت که یهو چشمم خورد یه یک اسم آشناتر از اسم حاج علی: عباس! نامه را بیرون
Comments (0)