مترسک, امید اسماعیلی [novels to read in english .TXT] 📗
- Author: امید اسماعیلی
Book online «مترسک, امید اسماعیلی [novels to read in english .TXT] 📗». Author امید اسماعیلی
موضوع: اقساط عقب افتاده
جناب آقای حاج علی به علت پرداخت نکردن قسط وام قرض الحسنه نگاه کن به آینده به مدت شش ماه آخرین اخطار برای شما ارسال میگردد. در ضمن نامه ای مشابه به آدرس ضامن شما آقای عباس شفیعی ارسال گردید.
چند بار دیگه نام عباس را روی نامه خوندم، یعنی عباس ضامن حاج علی شده! رو کردم به عباس و گفتم: تو ضامن حاج علی شدی؟ عباس که نمیدونست از کجا فهمیدم و بعد متوجه شد گفت آره تو از کجا میدونی؟ خلاصه قضیه نامه را به عباس گفتم و الیاس و صابر هم شنیدند. عباس هم تعریف کرد که شش ماه پیش حاج علی ازش خواسته ضامن وامش بشه تا با پولی که از صابر گرفته بتونه یک خونه بخره و گفته نمیخواد از خونه های تعاون مسکن اداره استفاده کنه چون هم قسطش زیاده و هم جای خونه هاشو دوست نداره! در عوض وامی را که از اداره درخواست کرده میده به عباس تا عباس بریزه برای پیش قسط خونه های تعاون اداره. صابر تا این را شنید بلند داد زد حاج علی، حاج علی مثل دیوونه ها پرید توی اتاق و گفت: چیه؟ چی شده؟ صابر گفت: مگه من وامم را به تو ندادم؟ حاج علی گفت: بر منکرش لعنت! مگه نگفتی وام اداره که به اسمت دراومد میدی به من؟ بر منکرش لعنت! صابر بلند شد و رفت سمت حاج علی: پس چرا قولشو به یه نفر دیگه میدی؟ چرا زدی زیر حرفت؟ من سریعا مداخله کردم و قضیه نامه را برای حاج علی گفتم. حاج علی هاج و واج منو نگاه میکرد. چون نمیدونست چکار کنه و شصتش خبردار شد که انگاری داره لو میره زد زیر گریه! با مشت میزد توی سرش و فریاد میکشید که ای خدا بدبختم بیچارم سه تا بلای جون دارم پنج تا مفت خور پدرسوخته دارم. نمیذارند یه لحظه آب خوش از گلوم پایین بره. الیاس بلند شد و اومد حاج علی را بغل کرد و داد زد: بس کنید! بیچاره را کشتیدحالا سکته میکنه میفته رو دستمون. صابر گفت: چرا ازش دفاع میکنی قرار بوده چند ماه پیش پول تو را برگردونه، هنوز که هنوزه پولتو نداده. الیاس گفت: خب نده، مگه پول تو و عباس را داده؟ خب حتما نداره که بده! اگه داشت که غرض نمیکرد وام نمیگرفت. حاج علی هم که حالا یه حامی پیدا کرده بود همین طور ناله میکرد و میزد تو سرش، انگار این کارش فایده کرده بود! عباس یه داد بلند زد و همه یهو ساکت شدند، حاج علی هم داد و فریادهاشو قورت داد! عباس رو کرد به حاج علی و گفت: تو چرا قسط وامتو ندادی؟ حاج علی آب دهنشو قورت داد و دستمالی را از جیبش درآورد و یکم خرخر کرد و تف کرد داخل دستمال و دوباره دستمال را گذاشت داخل جیبش. دوباره دستش را کرد داخل اون یکی جیبش و یه کاغذ درآورد و گفت: میدونید این چیه؟ ما گفتیم: نه. حاج علی دوباره زد زیر گریه و همونطور که گریه میکرد زبون بازی هم میکرد: این نامه اعمال زنمه! زن اولم سمیه. گفتم: یعنی چی نامه اعمال زنت؟ گفت: زنم سرطان گرفته داره میمیره، دکترها جوابش کردند. اون پولهایی را هم که از شما گرفتم همشو خرج زنم کردم. نداشتم که بدم نداشتم که بد قول شدم نداشتم که خاک بر سر شدم نداشتم که قسطمو بدم. هر چقدر بیشتر توضیح میداد صدای گریه هاش هم بیشتر میشد. ما مونده بودیم هاج و واج که چی بگیم و چکار کنیم ولی میگم حماقت درمان نداره، یکی از ما نکرد بهش بگه اگه راست میگی کاغذ را نشون بده! واقعا حماقت چیزیه که درست شدنی نیست، تو ژن آدمه!
بعد که همه آروم شدند و ناز حاج علی را کشیدند فهمیدیم وام قرض الحسنه که عباس ضامنش شده ده میلیون تومنهو عباس گفت که همه اقساط عقب مونده را پرداخت میکنه و اگر اوضاع حاج علی درست نشد قسطهاش را میده و بعد هم یه شعر از دهنش زد بیرون:
چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
حاج علی هم جلوی همه قول داد که اگه وام ادارش دراومد نصف کنه و نصفشو به صابر بده و نصفشو به عباس. قسطهاش را هم خودش متقبل میشه چون دیگه نمیخواد از اداره خونه بگیره که قسط بده و امتیاز خونش را هم که اداره تعاون سازمان میده بده یا بده به صابر یا به عباس یا حتی به الیاس که خونه داره و نمیتونه این امتیاز را بگیره. در کل بحث خونه موکول شد به بعد و منم نمیخوام سرتون را درد بیارم، به هر حال باید گفت یک بار جستی حاج علی، دو بار جستی حاج علی، باز هم میجستی حاج علی! در آخر هم چون فضا عوض بشه و خنده روی لبهای احمقان پشت میز نشین بیاد حاج علی دیدار به قیامتشو گفت و رفت آبدارخونه.
تعطیلات عید رسیده بود و قرارمون این بود که پنج روز اول عید را الیاس و صابر اداره باشند و پنج روز بعدی را من و عباس. حاج علی هم به بهونه بیماری زنش قرار شد پنج روز دوم را اداره باشه. آخه حراست یک سازمان همیشه باید آماده و گوش به زنگ باشه! توی این روزها اتفاق خاصی نیفتاد تا اینکه سیزدهم گذشت و شد چهاردهم! الیاس و صابر برگشتند و دوباره جمعمون جمع شد. چند روزی گذشته بود تا یک روز الیاس یاد ماشین حاج علی افتاد و ازش پرسید: حاج علی راستی ماشینتو چند فروختی؟ حاج علی گفت: برای چی اینو میپرسی؟ پولتو میخوایی؟ نترس همه پولشو خرج زنم کردم! الیاس که به تته پته افتاده بود گفت: نه نه اصلا، میخواستم بگم کاش خودم ازت خریده بودم. حاج علی گفت: اون که بد بود، سوارشم نمیشدید! خب حالا برو یه ماشین دیگه بخر این همه ماشین خوب! الیاس گفت: ماشین خوب سراغ ندارم آخه تا حالا ماشین نداشتم، میترسم سرم کلاه بذارند، میخوام یه نفر که وارده واسم بخره. حاج علی که چشمهاش گشادتر شده بود گفت: اشکالی نداره گلم خودم واست یه ماشین میخرم. یهویی مغزم آلارم زد و میخواستم با اشاره به الیاس بفهمونم این کار را نکن ولی مگه حاج علی میذاشت مخ الیاس بیچاره را قبضه کرده بود و وراجی میکرد! همینطور میگفت و میگفت: یدونه ماشین روپا و خوب بنگاهی محلمون همونی که ماشینمو فروخت داره، خیلی هم آدم خوب و قابل اعتمادیه بهش میگم یه ماشین عالی واست پیدا کنه. حالا چقدر پول داری؟ الیاس جواب داد: پونزده میلیون. عباس که دهنش از خوردن خلاص شده بود گفت: تو پونزده تومن پول داری و میخواهی ماشین بخری؟ مگه دیوونه شدی؟ برو سکه بخر که روز به روز داره میره روش، نه خرج داره و نه چیز دیگه. ماشین بخری که هم از قیمت بیفته و هم خرج رو دستت بذاره، تو که با این پول نمیتونی ماشین صفر بخری مجبوری دست دوم بخری با هزار عیب و ایراد. الیاس که انگاری هیچ کدوم از حرفهای عباس را تره هم واسش خرد نکرده بود گفت: آخه خسته شدم از بس که با اتوبوس اینطرف و اونطرف رفتم. زنمم پا به ماست ماشین نیازمون میشه. بعدازظهرهام میرم مسافرکشی خرج ماشینو با خودش درمیارم. حاج علی گفت: به به مبارکه، نگفته بودی میخواهی بابا بشی. معلومه که این بچه خیلی خوش قدمه داره با خودش ماشین میاره، بر عکس طوله آخر من از وقتی که اومد همه چیز را ازم گرفت و برکت از زندگیم رفت! خلاصه الیاس و حاج علی قرار گذاشتند که بعدازظهر برند بنگاه و یه ماشین معامله کنند. همون روز بنگاهی تعطیل بوده و حاج علی از پشت شیشه یه ماشین برای الیاس در نظر گرفته بوده و تلفنی با صاحب بنگاه حرف زده و قرار شده که الیاس پول را به حاج علی بده تا حاج علی هم پول را به بنگاهی بده و یه ماشین برای الیاس معامله کنند چون احتمال داره شب بنگاهی یه سر به بنگاهش بزنه چون برای همون واشین مشتری داره و الیاس هم نیمخواسته که ماشین از دستش بپره.
فردای اون روز، صبح اول وقت من رسیدم اداره و دوباره با در بسته روبرو شدم. حاج علی هنوز نیومده بود. سر و کله عباس و الیاس و صابر یکی یکی پیدا شد. الیاس دسته کلید حاج علی را از جیبش درآورد و در را باز کرد. گفتم چرا کلید دست توست؟ پس حاج علی کو؟ الیاس گفت: حاج علی کلید را بهش داده تا در را باز کنه چون میخواسته زنش را ببره بیمارستان. گفته که از بیمارستان یک سری هم به اداره میزنه و دوباره با الیاس قرار میذارند که بعدازظهر برند برای قولنامه ماشین، چون دیشب حاج علی پول را به بنگاهی داده و قول ماشین را ازش برای الیاس گرفته!
اون روز الیاس و ما هر چه منتظر موندیم حاج علی نیومد که نیومد.جایی هم نبود که الیاس بخواد باهاش تماس بگیره چون حاج علی شماره ای هم به کسی نداده بود. مجبور شد بره پیش بنگاهی. دیگه هم اونروز برنگشت اداره.
فردا من در را باز کردم چون کلید را از الیاس گرفته بودم. الیاس که رسید هر جی ازش پرسیدیم که چی شد جوابی نداد. چند روز که گذشت و خبری از حاج علی نرسید با حراست مرکزی تماس گرفتم ولی اونها هم خبری ازش نداشتند! وقتی الیاس این را فهمید دهنش باز شد و کل قضیه را گفت. اینکه رفته پیش بنگاهی و بنگاهی بهش گفته که اصلا حاج علی نه باهاش تماس گرفته و نه پولی بهش داده، حتی از بنگاهی هم بابت مریضی زنش سه میلیون تومان قرض کرده بوده به حساب اینکه قبلا پیش این بنگاهی کار میکرده. دیگه عباس و صابر و الیاس داشت باورشون میشد که حاج علی یک کلاهبرداره ولی باز ته دلشون زبون باز میکرد و میگفت شاید که بیاید! هفته سوم بعد از این ماجرا سروکله دو تا زن و چهارتا بچه پیدا شد. اومدند داخل اداره و شروع کردند به جیغ و داد و گریه که برای من لحظه ای گریه های حاج علی تداعی شد! فهمیدیم که حاج علی چندین میلیون از این و اون گرفته و دست زن سومش (به قول زن اولش انترسوگلی) و زنگوله پای طابوتش را گرفته و رفته ترکیه. حالا عباس و الیاس و صابر موندند و قسط وام و پول برباد رفته. هیچ کدوم باور نمیکردند که حاج علی سرشون کلاه گذاشته باشه البته نه تنها سر اونها بلکه سر خیلی های دیگه و زنهای اول و دومش! زن اولش نه تنها سرطان نداشت بلکه یه اخلاق غرغرو داشت! زن دومش نه تنها ماشین نخواسته بود از حاج علی یک مثقال طلا خواسته بود! حالا من بودم خوشحال واسه جیبم ولی ناراحت واسه همقطارهام، و شعری که رسید به ذهنم:
نیاز نیست تا چند میلیاردی اختلاس کنیم تا که بتونیم آرزوی لاس وگاس کنیم
چند روز بعد حراست مرکزی خبر اومدن یه آبدارچی جدید را داد به اسم حاج علی!
ImprintPublication Date: 06-07-2017
All Rights Reserved
Dedication:
ketab - sherkat ketab - ketab.com - ketab corp - entesharat mehrandish - شرکت کتاب خوانندگان گرامی چنانچه در دریافت و خواندن کتاب، مجلات و یلوپیج شرکت کتاب با مشکلی برخورد کردید خوشحال می شویم که ما را آگاه سازید ئسخه دیجیتالی این کتاب با مجوز ناشر اصلی و یا نویسنده و یا هر دو و یا بازماندگان تهیه و در دسترس قرار گرفته است. با تشکر مدیریت شرکت کتاب Ketab.com Email: Publishing@ketab.com
Comments (0)