readenglishbook.com » Drama » عکس دو نفره, امید اسماعیلی [english love story books TXT] 📗

Book online «عکس دو نفره, امید اسماعیلی [english love story books TXT] 📗». Author امید اسماعیلی



1 2
Go to page:
1

 

 

 

 

 

چند روزیه بدجور دارم دنبال خونه میگردم، قیمتها سرسام آوره، با این پولی که من دارم شاید بتونم یه آلونک پایین شهر کرایه کنم که حداقل یک سقفی بالای سرم باشه. امروز قراره یکی از بنگاههای مسکن یه خونه را بهم نشون بده، گفته بدک نیست میتونی توش زندگی کنی؛ یک خونه قدیمی که صاحبش تازه فوت شده و ورثه ای هم نداره، خونشو داده دست این بنگاهی که کرایه بده و پولهای کرایشو خرج خیریه و افراد نیازمند کنه.

تو این چند روز که دنبال خونم اصلا فکرم هنگ کرده نمیتونم دیگه داستان بنویسم هیچ سوژه ای ندارم که هیچ، حوصله ای هم واسم نمونده کاش امروز این خونه جور بشه و یکم آرامش پیدا کنم. امسال پائیز خیلی سرد شده آدم قندیل می بنده ولی از برف و بارون خبری نیست. واقعا آدم یک سقف بالای سرش باشه چه نعمتیه، بعضی وقتها دلم به خاطر آدمایی که کارتن خوابند خیلی می سوزه دوست دارم همشونو جمع کنم و بیارم داخل خونهی خودم که حداقل شبها توی سرما نخوابند ولی بعدش به خودم فکر می کنم که اگه خونه ای پیدا نشه و صاحبخونه اسبابمو بندازه بیرون باید برم پیش همین کارتن خوابها و ازشون بخوام که کنار آتیششون به منم جا بدند تا از سرما سیاه نشم. بالاخره رسیدم دم مغازه مشاور املاک، خداراشکر خود آقای پناهی هم هست.

- سلام

- سلام علیکم، به به آقای داستان نویس قرارمون نیم ساعت پیش بود برادر من

- خودتون که اهل همین شهرید آقای پناهی از ترافیکشم که باخبرید، ولی بازم شرمنده معطلتون کردم

- دشمنتون، خب وسیله دارید که بریم خونه را ببینیم؟

- وسیله نه!

- آخه این داستان نویسی هم شد شغل برادر من که از کنارش بتونی زندگیتو بچرخونی، حالا تو این سرما منو میخایی پیاده ببری؟

- خب حالا یه کاریش کن آقای پناهی، به خدا خیلی به این خونه دلمو خوش کردم نشه بدبختم باید شبو گوشه خیابون بخوابم.

- خداخیرت بده؛ باشه بلند شو که بریم و زود برگردیم ببینیم چکار میشه کرد.

دوباره زدم به دل سرمای خیابون اینبار با آقای پناهی، رفتیم تو دل کوچه پس کوچه های جنوب شهر. توی مسیر آقای پناهی دست بردار نبود و همینطور شغلمو تو سرم میزد، آخه کسی نیست بهش بگه به تو چه! تو که کارتو داری پولتو درمیاری زندگیتو میکنی به کار دیگران چکار داری؟ نمی تونستم بهش حرفیم بزنم بامبول درمیآورد و خونه را بهم نمیداد، تو همین فکرها بودم که رسیدیم دم یه خونه قدیمی! از ظاهرش معلوم بود حداقل مال پنجاه شصت ساله پیشه. در را باز کرد رفتیم داخل، از یک دالان نسبتا دراز گذشتیم و رسیدیم به حیاط. خونه بزرگی نبود ولی تو نگاه اول بزرگ به نظر میومد. یک حوض تشنه از آب وسط حیاط و چندتا درخت تشنه تر از حوض داخل یک باغچه خشکیده. رفتیم جلوتر و رسیدیم دم یه اتاق، خونش سه تا اتاق داشت که تودرتو بود و یک مطبخ که اونطرف حیاط بود. دوتا از اتاقهاش به خاطر ریزش سقفش غیرقابل استفاده بود و فقط یکی از اتاقهاش سالم بود و میشد داخلش به سختی زندگی کرد.

دلم میخواست برگردم آخه اینجا دیگه کجا بود، مگه میشه توی این خرابه زندگی کرد؟!!؟ آقای پناهی یه نگاهی به صورت ناامیدم کرد: فکرشو کرده بودم که خوشت نیاد، ظاهر و باطن، اگه نپسندیدی برگردیم، توی این سرما من وخودتو اینجا نگه ندار.

سرمو چسبوندم به شیشه اتاق و داخلشو نگاه کردم، یه اتاق تمیز و مرتب، وسایل اولیه زندگی هم داخلش چیده شده بود، فرش، سماور، یدونه صندلی چوبی، آینه؛ سرمو خم کردم و نگاهمو انداختم به قسمتهای بالایی اتاق یدونه ساعت به دیوار بود که هنوز داشت کار میکرد، زیر ساعت یکم پایین تر چندتا عکس بود که به دیوار چسبیده شده بود. در چوبی اتاق را باز کردم و رفتم داخل،

- چی شده؟ خوشت اومده؟

- دستشوئیش دم در بود دیدم ولی حمامشو ندیدم! حمامش کجای خونست؟

- حمام نداره باید بری سر خیابون یدونه حمام عمومی هست. خوشت اومده یا نه؟ بدجوری رفتی تو بحرش!

راست میگفت با اینکه زیاد به حرفهایی که میزد توجه نمیکردم رفته بودم تو بحرش! ولی نه تو بحر خونه بلکه عکسهایی که روی دیوار بود یک سری عکس شبیه به هم و از نظر زمانی به صورت سریالی. عکس اول یک زن و شوهر جوان بودند ولی عکسهای بعدی همون مرد بود که به مرور پیرتر شده بود همراه یک سنگ قبر که کنارش نشسته بود و عکس گرفته بود. سرمو برگردوندم به سمت آقای پناهی: شما می دونید این عکسها چیه؟ مال کیه؟

- اون مردی که توی عکس ها هست صاحب این خونست که گفتم فوت شده و اونم خانمشه که خیلی سال پیش عمرشو داد به شما، اصلا به این چیزها چکار داری برادر من به خدا از سرما مردم اگه خونه را پسندیدی بگو نپسندیدی هم بگو تا زودتر شرمونو کم کنیم و برگردیم مغازه.

یه داستان رسیده بود به ذهنم، مخم از هنگی دراومده بود و خیلی سرحال شده بودم، به نظرم خونشم بد نمیومد، چرا باید بد باشه همین یدونه اتاقم واسم کافی بود: آقای پناهی برگردیم بنگاه من این خونه را میخوام، پسندیدم.

***

یه چند روزی میشد که به خونه جدید نقل مکان کرده بودم، تو این چند روز فقط به فکر این بودم داستان جدیدمو شروع کنم، مرتب به عکسهای اون مرد و زن نگاه میکردم و هوسم واسه شروع داستان جدیدم بیشتر میشد تا اینکه بالاخره دست به قلم شدم و شروع کردم به نوشتن:

عکس دونفره

طبق عادت شصت و چند سالش رأس ساعت شش بیدار شد، یه دستی به موهای سفید و ژولیدش کشید و با خمیازه ای بلند از جای خودش بلند شد. رفت سمت در اتاق و در را باز کرد که سوز سرد پائیزی صورت پیرشو نوازش داد ولی انقدر از این نوازشها دیده بود که حتی لحظه ای هم مکث نکرد، رفت بیرون و در اتاقو بست. پارچی که لبهی ایوان بود را برداشت و رفت به سمت شیر وسط حیاط، اول دست و صورتشو شست انگار نه پائیزی هست و نه سرمایی پارچو پر از آب کرد و برگشت سمت اتاق؛ به ایوان نرسیده بود که صدای خش دار کلاغی که روی شاخه درخت خشکیده وسط حیاط بود نظرشو جلب کرد، برگشت و نگاهش کرد، کلاغ آهسته از روی شاخه بلند شد و پرکشید، با چشماش کلاغو دنبال کرد تا اینکه چشماش به نقطه ای از آسمون معطوف شد به ابر سیاه و غمناکی که درد اون روز را واسش بیشتر میکرد. برگشت و رفت داخل اتاق.

سماور را پر آب کرد و زیرشو روشن کرد، دستشو گذاشت سر زانوشو بلند شد و رفت سمت کمد؛ توی آینه ای که روی در کمد نصب کرده بود به خودش نگاهی کرد، هیچ حسی توی چشمای خودش نمیدید چقدر بی روح و کسل بود چقدر پیر و شکسته شده بود، در کمد را آروم باز کرد و یواش یواش تصویرش داخل آینه محو شد و یک کوه وسایل قدیمی جلوی چشماش ظاهر شد. چمدانی که داخل کمد بود را بیرون آورد و گذاشت روی صندلی چوبی قدیمیش. درشو باز کرد و از داخلش یک دست کت و شلوار و یک دوربین آنتیک و قدیمی بیرون آورد. در کمد را آروم بست تا دوباره بتونه خودشو داخل آینه ببینه، کت و شلوارشو آهسته و با طمأنینه زیاد پوشید و خودشو داخل آینه برانداز کرد.

خم شد و از داخل چمدان یه شیشه عطر برداشت و تکونش داد ولی چیزی دیگه داخلش نمونده بود، تتمشو زد به کت و شلوارش و شیشه عطرو برگردوند داخل چمدان. یکبار دیگه خودشو داخل آینه برانداز کرد، دوربین قدیمیشو برداشت و یه نگاهی بهش کرد درشو باز کرد و از پلاستیکی که داخل چمدان بود فیلمشو برداشت و گذاشت داخل دوربین. دوربینو گذاشت روی طاقچه و رفت پشت در چوبی اتاقش و زل زد به حیاط. گذشتش از جلوی چشمش رژه میرفت، روزهایی که با همسرش عشق بازی میکرد باهاش میخندید و گریه میکرد، چه زود تنهاش گذاشت و همه چیز تموم شد دقیقا همچین روزی بود که همسرش تصادف کرد و دیگه دستاشو تو دستاش نتونست لمس کنه، نتونست تو چشماش زل بزنه و بهش بگه دوستش داره ولی تنها کاری که میتونست واسش بکنه وفاداری به عشقش بود و اینو تا اون لحظه بهش ثابت کرده بود.

صدای قل قل سماور رشتهی افکارشو پاره کرد و از گذشتش دورش کرد؛ رفت سراغ سماور و چاییشو آماده کرد، در چمدانشو بست و دوباره گذاشتش داخل کمد، صندلی را برداشت و از اتاق برد بیرون و گذاشتش توی ایوان. برگشت و نشست کنار سماور تا چایی آماده بشه.

***

منم چاییم آماده شد گلویی تازه میکنم و دوباره شروع میکنم به نوشتن.

................................................................................ خب

***

استکانشو گذاشت کنار سماور و از جای خودش بلند شد؛ ساعتو از روی دیوار برداشت، باطریشو درآورد، ساعتو گذاشت روی طاقچه و باطری را انداخت روی دوربین. زیر سماور را خاموش کرد و از اتاق رفت بیرون. خودشو گذاشت انتهای ایوان و یدونه قمقمه آب و یدونه طناب از خرت و پرت های تلنبار شدش کشید بیرون، قمقمه و دوربینو گذاشت داخل خورجین دوچرخش و با طناب صندلیشو بست به پشت دوچرخه. دوچرخه را برداشت و رفت سمت دالان و از در زد بیرون.

صدای رکاب روغن نخورده دوچرخه و کشیده شدن صندلی روی زمین کوچه باغهای پائیزی را پر کرده بود. صدایی که دیوارهای کاهگلی دیگه باهاش عجین شده بودند، میدونستند صدای قلب مشتاق یه عاشق واسه دیدن معشوقشه که اینطوری داره خودنمایی می کنه. نفسهاش به شمارش افتاده بود ولی صدای چاه موتور از دور به گوشش می رسید و هر چه توان واسش مونده بود را گذاشت تا خودشو بهش برسونه.

رسید و دوچرخشو تکیه داد به درخت، آبی به دست و صورتش زد و یه جرعه آب خورد و رفت وسط باغ. خودشو میون گلها رها کرده بود و به چهره بی حس و عبوسش خنده نشسته بود معلوم بود داشت خاطراتشو مرور میکرد، وسط باغ که رسید میخکوب شد نگاهشو برد به سمتی از باغ و بهش زل زد، خندهی روی لباش خشکید و دوباره چهرش عبوس و بی حس شد. آروم رفت به همون سمت و چند شاخه گل چید و بو کرد، خسته و بی رمق تر برگشت به سمت دوچرخش تا به مسیرش ادامه بده.

صدای رکاب زدن دوچرخهی قدیمیش با صدای کلاغها و خش خش برگهای پائیزی یکی شده بود و سکوت سرد و غمگین قبرستان را دربرگرفته بود. آروم از دوچرخش پیاده شد و دوچرخشو تکیه داد و رفت سراغ سنگ قبری که سنگ قبر همسرش بود. نشست کنارش و شروع کرد به فاتحه خوندن. فاتحشو که خوند اومد سراغ وسایلی که همراه خودش آورده بود صندلی را از دوچرخه باز کرد و گذاشت کنار سنگ قبر، دوربینشو درآورد گذاشت روی صندلی و قمقمه را برداشت تا آبی برای شستن سنگ قبر بیاره.

گلهایی را که از باغ چیده بود گذاشت روی سنگ قبر و دوربین را برداشت و رفت سراغ سنگ بزرگی که کنار قبر همسرش بود. دوربینو گذاشت روی سنگ و تنظیمش کرد و سریع برگشت و روی صندلی نشست. عکس دونفره گرفته شد؛ امسال هم سر قول خودش مونده بود، هنوز به عهد و پیمانی که با همدیگه بسته بودند پایبند بود و ذره ای از وفاداریش کم نشده بود. آروم از روی صندلی جدا شد و خودشو انداخت روی سنگ قبر و شروع کرد به گریه کردن، نبودن همسرش باعث نشده بود که فراموشش کنه باعث نشده بود که به حرفهای بی ارزش دیگران گوش کنه باعث نشده بود که عشق توی قلبش پوسیده بشه. خانوادش چقدر گفتند که دوباره ازدواج کن چه دخترهایی را که بهش نشون ندادند و واسش درنظر نگرفتند ولی پایبند به عشقش موند چون کسی نمی تونست جای خالی همسرش را پر کنه، کسی نمی تونست عشقی بالاتر از عشقی که همسرش بهش داده بود را بهش بده.

هوا دیگه تاریک شده بود که چشماشو باز کرد و اطرافشو نگاهی انداخت. دانه های اولین برف پائیزی صورت و دستای پیر و فرتوتشو نوازش میدادند، با دستش کشید روی سنگ قبر و برفهاشو کنار زد تا یکبار دیگه اسم

1 2
Go to page:

Free e-book «عکس دو نفره, امید اسماعیلی [english love story books TXT] 📗» - read online now

Comments (0)

There are no comments yet. You can be the first!
Add a comment